یک داستان فکاهی از زبان عزرائیل:


یک داستان فکاهی از زبان عزرائیل: 

ساعت حوالی یک بامداد بود . روی ابرها نشسته بودم و داشتم به ستاره ها نگاه می کردم . منتظر بودم که یک ستاره بیافته و کار من شروع شه . آخه هر شب آنکالم . 
دینگ دینگ پیام برام اومد : چهار تا قبض روح بیمارستان شریعتی 
وای . قند تو دلم آب شد . از همون بالای ابرها بیمارستان شریعتی رو نشانه گرفتم و شیرجه زدم.  چند دهم ثانیه نشده بود که رسیدم بالای سر اولین قبض روح . 
یک آقای 35 ساله که استخوان پاش از چند جا شکسته بود و خون از وسط زخم شکستگی فوران میزد . ضربان قلبش بالا رفته بود و فشارش افتاده بود . از خوشحالی دست و پام و گم کرده بودم . آخه چند شب بود که قبض روح خوب نداشتم . تند تند وسایل قبض روحم و از کوله ام در آوردم . که یک دفعه سرکله رزیدنت ارتوپدی پیدا شد . سریع پای جوان و آتل بست و زخم و چند تا سوچور زد و یک کیسه خون آورد به مریض وصل کرد. جلوی چشمای من فشار مریض بالا می امد ولی فشار من می افتاد . مریض کم کم هوشیار شد و شروع کرد به حرف زدن . بغض گلوم و فشار میداد از این ارتوپدا متفرم !
به لیست ام نگاه کردم مورد دوم یک زن حامله در بخش زنان .
سریع و سیر خودم و به بخش زنان رساندم . یه خانم 21 ساله با بارداری دوقلو اومده بود با پره اکلمپسی.
وای بهتر از این نمیشه . یه تیر و سه نشون . تلافی این چند شب بیکاری هم در میاد . رفتم بالای سر خانم لبخندی زدم و بهش گفتم با بچه های در شکمت تشریف بیارید بالا. هنوز حرفم تموم نشده بود که رزیدنت زنان با یک آمپول سولفات منیزیم از راه رسید و شروع کرد به تزریق . هر چی داد زدم ولش کن ، اصلا انگار نه انگار . این آمپول های مسخره یه چند سالی مد شده . قبلا چند تا ورد و جادو می خوندن و با زبان خوش زن حامله رو تحویل من می دادن . اما الان چی . یه برچسب مادرپرخطر می زنن روی مشتری های من . فقط برای اینکه از چنگ من درشون بیارن . 
پیام اومد مورد زن حامله کنسل 
با تنفر به رزیدنت زنان نگاه می کردم . خیلی خسته بود . حقش بود . کسی که با من در می افته باید بدتر از این سرش بیاد .از همشون بدم میاد .  چند تا بد و بیراه گفتم و به لیستم نگاه کردم . مورد سوم خانم 50 ساله با سکته قلبی در اورژانس.  
خودشه . این دیگه شکار امشب خودمه . 
سریع به سمت اورژانس شیرجه زدم .
 به به !
یه مادر میانسال با سکته قلبی . این دیگه باید با من بیاد . داشتم وسایلم و بالای سرش می چیدم که رزیدنت قلب اومد با یک آمپول رتپلاز !
این هم جزی اداهای جدید این جوجه دکتراست . بلافاصله شروع به تزریق آمپول کرد . دیگه واقعا عصبی شده بود . پریدم و شروع کردم دست رزیدنت قلب و گاز گرفتن . ولی فقط یه ذره روی دستش و خاروند و بقیه دارو رو تزریق کرد 
بلافاصله پیام اومد* بیمار قلب کنسل *
واقعأ نمیفهمم وقتی مریض سکته قلبی رو نتونم با خودم ببرم دیگه کیو ببرم . حالم از قلبیا بهم میخوره. 
با ناامیدی به لیستم و آخرین قبض روح و نگاه کردم . پیرمرد 85 ساله با پنومونی و شوک سپتیک.  با نا امیدی به سمتش رفتم . به چند تا دکتر و پرستار که داشتن رد میشدن تنه زدم . حالم از همشون بهم میخوره . رفتم بالای سر مریض؛ دائم نق نق میکردم که این چه وضعیه آخه . چهار تا بچه دو تا دونه کتاب خوندن کاسبی ما رو کساد کردن . دست پیرمرد و گرفتم و گفتم پاشو بریم . که یک دفعه پنچ شش تا رزیدنت و اینترن  و پرستار اومدن بالای سر مریض.  اینتوبه اش کردن . قلبش وایساده بود ولی اونا ماساژ قلبیش میدادن . ریتم قلبش نامنظم شد . شوکش دادن . آمیودارون  زدن . هی پشت سر هم اپی نفرین زدن . من دست مریض رو گرفته بودم و میکشیدم . باورم نمیشد که اینا حتی از این مریض هم نمیگذرن . اسیدوز شد بیکربنات زدن . خلاصه نزدیک یک ساعت من بکش اونا بکش . تا آخر سر دیگه کوتاه اومدن . دست پیرمرد و گرفتم و گفتم دیگه وقت رفتنه . همین جوری که از اتاق بیرون میرفتیم دیدم همراهای مریض داد و بیداد میکردن و سر دکترها داد میزدن : قاتل ها . کشتیدش . 
خیلی کیف کردم . حقشون بود . مرفه های بی درد . این کار هر روزشونه . از چهارتا قبض روح امشب فقط یکی نصیبم شد . جالبه که هر چی بر علیه شون میگن و مینویسن اصلا انگار نه انگار . ناامید نمیشن . خوب بابا جان یه شب همه برید بشینید خونه هاتون پیش خانوادتون . بذارید مثل قدیما من راحت کارمو بکنم .چند سال قبل راحت میرفتم  و دست مشتریهام میگرفتم و میبردم . تازه آخر سر هم همراها کلی از دکترها تشکر میکردن .اما الان با این رفتارهای مسخره ، دیگه هیچ کس انتظار نداره مریضش بمیره . 
 بلاخره یک روز نوبت اونا هم میشه . میدونم باهاشون چکار کنم .......



ضمیمه ها
ضمیمه ندارد
تمامی حقوق برای وب سایت دادمهر محفوظ است. Telegram